نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

عکس نادیا در ماهنامه کودک ( پست یکصد و پنجاهم)

این هم از عکس نادیا خانوم ما که در مجله ماهنامه کودک ، دی ماه چاپ شده. عشق منی تو. یکمی هم از شیرین زبونی هاش بگم. نادیا خانوم جدیداً بازوی من رو میگیره و هی با انگشتهاش فشار میده که اینکار من رو خیلی عصبی میکنه بهش میگم بچه جون نکن دردم میگیره میگه باشه . بعد دوباره میکنه و بعد میگه دارم این مو ریزهای دستت رو میکنم. من دیگه هیچی نمیگم. خودش میگه دردت نمیگیره؟ میگم چرا دردم میگیره. میگه: خوب خودت رو کنترل کن مامان. فسنجون دوست نداره به زور بهش یک قاشق میدم و اون هم حالش بهم میخوره. وقتی که نخواد چیزی رو بخوره حال خودش رو بهم میزنه. من هم عصبانی شدم. با حالت گریه اومده بهم میگه نازی مامان من دوستت دارم. دیگه هیچی بهش نگفتم. یکمی که آر...
15 دی 1392

خاطرات

در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد بهار آرزو هایت. یلدا خجسته . این هم اولین کارت تبریکی که نادیای مامان به مناسبت شب یلدا برای مامان و باباش درست کرده.خودش میگفت بخاطر شب یلدا برای شما درست کردم. برشها رو مربیشون از قبل براشون زده و در اختیارشون گذاشته و  همه چسبوندنی ها رو بچه ها انجام دادند. خیلی از مهد نادیا چیزی برای گفتن ندارم. چون اصلاً تعریف نمیکنه . فقط میدونم میونه اش با یکی از همکلاسیهاش به نام طوفان بهتر از بقیه ست. و میتونم بگم دوست نادیاست. دو سه هفته گذشته بیشتر درگیر بیماری عفونت ادراری بودم که نادیا خانوم برای اولین بار گرفته بود. و چکاب بعد از خوب شدنش. روز شنبه گذشته بردمش برای سونوگرافی تا خوابید روی تخت ...
1 دی 1392

اولین اردو - کارگاه نقاشی

نادیا خانوم ما الان تقریباً یک ماهه که به کانون میره و مهدو مربیش رو هم خیلی دوست داره. پنجشنبه گذشته نادیا خانوم اولین اردو رو به همراه مامان و بقیه شاگردان کانون و مادرهاشون تجربه کرد. رفتیم به باغ گلهای پارک چمران هوا کاملاً پاییزی و سرد بود و درختهای پارک هم همه به رنگهای زرد و نارنجی دراومده بودند خیلی فضای پاییزی قشنگی ایجاد کرده بود که با بارونی که شب گذشته زده بود زیباتر هم شده بود. نادیا به همراه بچه های دیگه کلی به مرغابی ها نون دادند و وقتهایی هم که خودش میترسید مرغابی ها گازش بگیرن میداد به بچه های دیگه نون رو بدهند. بعد هم مامانها بهمراه بچه هاشون برگهای زرد پاییزی رو که رو زمین ریخته جمع کردیم. و من و نادیا در حین جمع کردن برگه...
6 آذر 1392
1